کاروان گلها
حاوی بهترین غزلیات شورانگیز از شعرای نامی ایران
به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی که لیلی گرچه درچشم تو حوری است به هرجزئی زحسن او قصوری است زحرف عیب جو مجنون بر آشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و رویی است تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو و اشارت های ابرو دل مجنون ز شکر خنده خون است تو لب میبینی و دندان که چون است کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام وحشی بافقی دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:وحشی بافقی, دیوان اشعار وحشی بافقی, شعر لیلی و مجنون, :: 20:46 :: نويسنده : خلیل رنجبر علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا که به ماسوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوشت عهد بندد زمیان پاکبازان چو علی که می تواند که به سر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که زکوی او غباری به من آر توتیا را به امید آنکه شاید برسد به خاک پایش چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که زجان ما بگردان ره آفت قضا را چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایی بنوازد آشنا را زنوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا محمدحسین بهجت تبریزی- شهریار شنبه 26 شهريور 1390برچسب:علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا, دیوان اشعار شهریار, محمدحسین بهجت تبریزی, :: 15:39 :: نويسنده : خلیل رنجبر سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز نالم و از نالهی خود در فغان آرم تو را شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را خامشی از قصهی عشق بتان هاتف چرا باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:هاتف اصفهانی, غزلیات هاتف اصفهانی , دیوان هاتف اصفهانی, :: 19:46 :: نويسنده : خلیل رنجبر رمضان رفت و ندانم كه ز ما بد خشنود يا نه! انديشه آن ذوق دل ما بربود؟ عمل ما اگر اين است كه ما ميبينيم نرود ماه مبارك زبر ما خشنود از شب قدر ندانيم نشاني جز نام چشمآلوده ما محرم آن حال نبود جان از آتش نبرد خواجه كه از مطبخ او نيست در ديده درويش نصيبي جز دود روزه آن راست مبارك كه ز طاعت شب و روز او نياسود و فقير از كرمش ميآسود ای غره ماه از اثر صنع تو غرا وی طره شب از دم لطف تو مطرا نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت انگیخته برصفحهی کن صورت اشیا سجاده نشینان نه ایوان فلک را حکم تو فروزنده قنادیل زوایا هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا مامور تو از برگ سمن تا بسمندر مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا برقلهی کهسار زنی بیرق خورشید برپردهی زنگار کشی پیکر جوزا از عکس رخ لاله عذران سپهری چون منظر مینو کنی این چنبر مینا بید طبری را کند از امر تو بلبل وصف الف قامت ممدودهی حمرا از رایحهی لطف تو ساید گل سوری در صحن چمن لخلخهی عنبر سارا تا از دم جان پرور او زنده شود خاک در کالبد باد دمی روح مسیحا خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را آلا ملک العرش تبارک و تعالی سه شنبه 15 شهريور 1390برچسب:اشعار خواجوی کرمانی , مجموعه اشعار خواجوی کرمانی , غزلیات, :: 23:38 :: نويسنده : خلیل رنجبر ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا صبا ز طره جانان من چه می خواهی ز روزگار پریشان من چه می خواهی دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست بحیرتم که تو از جان من چه می خواهی دو باره آمدی ای سیل غم نمی دانم دگر ز کلبه ی ویران من چه می خواهی جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند صبا ! دگر ز گلستان من چه می خواهی کمال یافت نهالت ز آب چشم بهار جز اینقدر گل خنادن من چه می خواهی شعر از : ملک الشعراء بهار یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:ملک الشعراء بهار , اشعار ملک الشعراء بهار, چه میخواهی, :: 20:13 :: نويسنده : خلیل رنجبر عمر حقیقت به سر شد عهد و وفا پیسپر شد نالهی عاشق، ناز معشوق هر دو دروغ و بیاثر شد راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد از پی دزدی وطن و دین بهانه شد دیده تر شد ظلم مالک، جور ارباب زارع از غم گشته بیتاب ساغر اغنیا پر می ناب جام ما پر ز خون جگر شد ای دل تنگ! ناله سر کن از قویدستان حذر کن از مساوات صرفنظر کن ساقی گلچهره! بده آب آتشین پردهی دلکش بزن، ای یار دلنشین! ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین! کز غم تو، سینهی من پرشرر شد کز غم تو سینهی من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد شعر از : ملک الشعراء بهار شنبه 12 شهريور 1390برچسب:ملک الشعراء بهار , اشعار ملک الشعراء بهار, عمر حقیقت به سر شد, :: 23:19 :: نويسنده : خلیل رنجبر مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازهتر کن زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ نغمهی آزادی نوع بشر سرا وز نفسی عرصهی این خاک توده را پر شرر کن ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحر کن نوبهار است، گل به بار است ابر چشمم ژالهبار است این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس، ای آه آتشین! دست طبیعت! گل عمر مرا مچین جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این بیشتر کن مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن شعر از : ملک الشعراء بهار شنبه 12 شهريور 1390برچسب:ملک الشعراء بهار , اشعار ملک الشعراء بهار, مرغ سحر ناله سر کن, :: 22:53 :: نويسنده : خلیل رنجبر ديرگاهي است كه در اين تنهايي شنبه 12 شهريور 1390برچسب:سهراب سپهری , در قیر شب از دفتر مرگ رنگ , اشعار سهراب سپهری, :: 22:10 :: نويسنده : خلیل رنجبر آراسته آمدي بر ما احسنت و زه اي نگار زيبا کز تو به خودم نماند پروا امروز به جاي تو کسم نيست آراسته کن تو مجلس ما بگشاي کمر پياله بستان تا کي سفر و نشاط صحرا تا کي کمر و کلاه و موزه بدرود کنيم دي و فردا امروز زمانه خوش گذاريم با تو چکنم به جز مدارا من طاقت هجر تو ندارم گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی میبسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم ................. این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم ................. برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم ................. برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم ................. بر مفرش خاک خفتگان میبینم در زیرزمین نهفتگان میبینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم ................. تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم ................. چون نیست مقام مادر این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم ................. خورشید به گل نهفت مینتوانم و اسراز زمانه گفت مینتوانم از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت مینتوانم ................. دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو در این غم آشیان آمدهام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم دلا تا به کی، از در دوست دوری گرفتار دام سرای غروری؟ نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی ز گلزار معنی،نه رنگی،نه بویی در این کهنه گنبد،نه هایی،نه هویی تو را خواب غفلت گرفته است در بر چه خواب گران است، الله اکبر چرا این چنین عاجز و بینوایی بکن جستجویی، بزن دست و پایی سوئال علاج، از طبیبان دین کن توسل به ارواح آن طیبین کن دو دست دعا را برآور، به زاری همی گو به صدعجز و صدخواستاری الهی به زهرا،الهی به سبطین که میخواندشان،مصطفی قرةالعین الهی به سجاد، آن معدن علم الهی به باقر، شه کشور حلم الهی به صادق، امام اعاظم الهی، به اعزاز موسی کاظم الهی، به شاه رضا، قائد دین به حق تقی، خسرو ملک تمکین الهی، به نقی، شاه عسکر بدان عسکری کز ملک داشت لشکر الهی به مهدی که سالار دین است شه پیشوایان اهل یقین است که بر حال زار بهائی عاصی سر دفتر اهل جرم و معاصی که در دام نفس و هوی اوفتاده به لهو و لعب، عمر بر باد داده ای جهان دیده بود خویش از تو هیچ بودی نبوده پیش از تو در بدایت بدایت همه چیز در نهایت نهایت همه چیز ای برآرنده سپهر بلند انجم افروز و انجمن پیوند آفریننده خزاین جود مبدع و آفریدگار وجود سازمند از تو گشته کار همه ای همه و آفریدگار همه هستی و نیست مثل و مانندت عاقلان جز چنین ندانندت روشنی پیش اهل بینائی نه به صورت به صورت آرائی به حیاتست زنده موجودات زنده لیک از وجود تست حیات ای جهان را ز هیچ سازنده هم نوا بخش و هم نوازنده نام تو کابتدای هر نامست اول آغاز و آخر انجامست اول الاولین به پیش شمار و آخرالاخرین به آخر کار هست بود همه درست به تو بازگشت همه به تست به تو بسته بر حضرت تو راه خیال بر درت نانشسته گرد زوال تو نزادی و آن دیگر زادند تو خدائی و آن دیگر بادند به یک اندیشه راه بنمائی به یکی نکته کار بگشائی ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه بی مهری زمانهی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که میبینی از جای کنده صخرهی صما را آرامشی ببخش توانی گر این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز مینتوان کردن از چشم عقل قصهی پیدا را دیدار تیرهروزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی ................. دلم میل گل باغ ته دیره درون سینهام داغ ته دیره بشم آلاله زاران لاله چینم وینم آلاله هم داغ ته دیره ................. به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم ................. غمم غم بی و همراز دلم غم غمم همصحبت و همراز و همدم غمت مهله که مو تنها نشینم مریزا بارک الله مرحبا غم ................. غم و درد مو از عطار واپرس درازی شب از بیمار واپرس خلایق هر یکی صد بار پرسند تو که جان و دلی یکبار واپرس ................. دلت ای سنگدل بر ما نسوجه عجب نبود اگر خارا نسوجه بسوجم تا بسوجانم دلت را در آذر چوب تر تنها نسوجه جمعه 11 شهريور 1390برچسب:اشعار بابا طاهر, باباطاهر عریان , دیوان بابا طاهر - دوبیتی باباطاهر, :: 16:51 :: نويسنده : خلیل رنجبر اول دفتر به نام ایزد دانا صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود میبرند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه میکند شکر از نی برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بینیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر هوای یار دگر دارم و دیار دگر به دیگری دهم این دل که خوار کردهی تست چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم به فکر صید دگر باشد و شکار دگر خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف حکایتیست که گفتی هزار بار دگر باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتماست باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظماست این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله درهماست گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانویغم است جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند گویا عزای اشرف اولاد آدماست خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین پرورده ی کنار رسول خدا، حسین دید موسی یک شبانی را به راه........کو همی گفت ای خدا و ای اله تو کجائی تا شوم من چاکرت؟...........چارقت دوزم ،کنم شانه سرت؟ دستکت بوسم ، بمالم پایکت............وقت خواب آید ، بروبم جایکت ای خدای من ،فدایت جان من............جمله فرزندان و خان و مان من ای فدای تو همه بزهای من..........ای به یادت هی هی و هیهای من گر تو را بیمارئی آید به پیش .......من توراغمخوارباشم همچوخویش گفت موسی:حال خیره سرشدی!......خودمسلمان ناشده کافرشدی! این چه ژاژاست وچه کفرست وفشار.....پنبه ای اندردهان خودفشار! گفت:موسی،دهانم دوختی..................از پشیمانی تو جانم سوختی جامه را بدرید و آهی کرد تفت...................سر نهاد اندربیابان و برفت وحی آمدسوی موسی ازخدا : ...................بنده ما را زما کردی جدا تو برای وصل کردن آمدی.........................نی برای فصل کردن آمدی ما برون را ننگریم و قال را........................مادرون را بنگریم و حال را ملت عشق ازهمه دینهاجداست.......عاشقان راملت ومذهب خداست لعل راگرمهرنبود،باک نیست...........عشق دردریای غم غمناک نیست چونکه موسی این عتاب ازحق شنید.........دربیابان، درپی چوپان دوید برنشان پاک آن سرگشته راند.......................گرد از پربیابان برفشاند عاقبت دریافت و او را بدید..................گفت مژده ده که دستوری رسید هیچ آداب و ترتیبی مجوی...................هرچه میخواهد دل تنگت، بگوی جمعه 11 شهريور 1390برچسب:دید موسی یک شبانی را براه از مولوی , دیوان اشعار مولوی, :: 11:40 :: نويسنده : خلیل رنجبر امروز عید ماست ، که قربان او شدیم اکنون شویم شاه ، که دربان او شدیم چندان غریب نیست که باشد غریب دار این سرو ماه چهره ، که مهمان او شدیم ای باد صیح ، بگذر از ما سلام کن بر روضه ای که عاشق رضوان او شدیم فرخنده یوسفی است که زندان اوست دل زیبا محمدی است که سلمان او شدیم این خواجه از کجاست ؟ که < طوعا > و < رغبتا > بی کره و جبر بنده فرمان او شدیم تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم ننشست خسروی که ز سلطان او شدیم گفتم : ز درد عشق تو شد < اوحدی > هلاک گفتا : چه غم ز درد ؟ که درمان او شدیم جمعه 11 شهريور 1390برچسب:شعری از اوحدی مراغه ای, دیوان اوحدی مراغه ای, :: 10:42 :: نويسنده : خلیل رنجبر غمش در نهانخانه دل نشیند به نازی كه لیلی به محمل نشیند به دنبال محمل چنان زار گریم كه از گریه ام ناقه در گل نشیند خلد گر به پا خاری، آسان برآرم چه سازم به خاری كه در دل نشیند؟ پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم غباری به دامان محمل نشیند مرنجان دلم را كه این مرغ وحشی ز بامی كه برخاست، مشكل نشیند عجب نیست خندد اگر گل به سروی كه در این چمن پای در گل نشیند بنازم به بزم محبت كه آن جا گدایی به شاهی مقابل نشیند طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا كسی چون میان دو منزل، نشیند؟ پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:طبیب اصفهانی , غمش در نهانخانه دل نشیند , دیوان طبیب اصفهانی, :: 23:35 :: نويسنده : خلیل رنجبر دلا در عشق تو صد دفترستم / که صد دفتر ز کونين ازبرست منم آن بلبل گل ناشکفته / که آذر در ته خاکسترستم دلم سوجه ز غصه وربريجه / جفاي دوست را خواهان ترستم مو آن عودم ميان آتشستان / که اين نه آسمانها مجمرستم شد از نيل غم و ماتم دلم خون / بچهره خوشتر از نيلوفرستم درين آلاله در کويش چو گلخن / بداغ دل چو سوزان اخگرستم نه زورستم که با دشمن ستيزم / نه بهر دوستان سيم و زرستم ز دوران گرچه پر بي جام عيشم / ولي بي دوست خونين ساغرستم چرم دايم درين مرز و درين کشت / که مرغ خوگر باغ و برستم منم طاهر که از عشق نکويان / دلي لبريز خون اندر برستم پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:اشعار بابا طاهر, باباطاهر عریان , دیوان بابا طاهر, :: 23:31 :: نويسنده : خلیل رنجبر دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا بيوفا حالا که من افتادهام از پا چرا نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي سنگدل اين زودتر ميخواستي حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست من که يک امروز مهمان توام فردا چرا نازنينا ما به ناز تو جواني دادهايم ديگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا وه که با اين عمرهاي کوته بياعتبار اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زير افکنده بود اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا اي شب هجران که يک دم در تو چشم من نخفت اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پريشان ميکند در شگفتم من نميپاشد ز هم دنيا چرا در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا شهريارا بيجيب خود نميکردي سفر اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار) پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : خلیل رنجبر ای گل نرگس ببین عشاق را چشم های خسته ی مشتاق را ای گل نرگس چمن بی تو فسرد سینه ی دشت ودمن بی تو فسرد دل میان سینه پاره پاره شد در پی تو روح ما آواره شد ای گل نرگس جماعت خسته اند سینه سرخانت همه پر بسته اند ای گل نرگس نگاهت آبی است جمکران با نام تو مهتابی است ای گل نرگس هلا صاحب زمان از فراقت از فراقت الامان شعر از محمد رضا آغاسی
پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:اشعار محمد رضا آغاسی - آغاسی - مرحوم آغاسی, :: 14:35 :: نويسنده : خلیل رنجبر سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم در بزم وصال تو نگـویـم زکم و بیـش چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم لـب بـاز نکـردم به خروشـی و فغـانی مـن محـرم راز دل طـوفــانـی خویشم یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم از شوق شکرخند لبـش جان نسپـردم شرمنـده جانـان ز گران جانـی خویشم بشکسته تر ازخویش ندیدم به همه عمر افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم هر چند « امین » ، بستۀ دنیا نیـم اما دلـبـسـتـۀ یــاران خــراسـانـی خویشم پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:امام خامنه ای , مقام معظم رهبری , شعر, :: 11:26 :: نويسنده : خلیل رنجبر جمهوری اسلامی ما جاوید است دشمن ز حیات خویشتن نومید است آن روز که عالم ز ستمگر خالی است ما را و همه ستمکشان را عید است ................................................ جمهوری ما نشانگر اسلام است افکار پلید فتنه جویان خام است ملت به ره خویش جلو می تازد صدام به دست خویش در صد دام است ................................................ این عید سعید عید حزب الله است دشمن ز شکست خویشتن آگاه است چون پرچم جمهوری اسلامی ما جاوید به اسم اعظم الله است ................................................ این عید سعید عید اسعد باشد ملت به پناه لطف احمد باشد بر پرچم جمهوری اسلامی ما تمثال مبارک محمد باشد
درباره وبلاگ باسلام و درود بر شما کاربر عزیز، ورود شما را به این وبلاگ خوش آمد عرض میکنم ، اين وبلاگ مجموعه اي از اشعار نامی شعرای ایران مي باشد. امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد اميد است قدمي كوچك در جهت اشاعه ي فرهنگ و ادبیات ایران زمین بر دارم . این وبلاگ در پايگاه ساماندهي وزارت فرهنگ اسلامي ثبت شده است. موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||||
|